در هجر روی و لعل تو،ای لعبت طراز
بر روی زرد کرده ام از خون دل تراز
ناکامم از تو ، ور چه برآوردمت بکام
رنجورم از تو ، ور چه بپروردمت بناز
هستم ز حسرت بر چون سیم خام تو
چونان که زر پخته بود در دهان گاز
وز آرزوی آن لب چون انگبین تو
چون موم مانده ام ز تف سینه در گداز
ما را نیاز روی تو بی آبروی کرد
کس را مباد نیز بروی بتان نیاز
بر من فراز گشت در وصل تو و لیک
درهای مکرمات خداوند هست باز
خاقان کمال دولت ، آن خسروی که اوست
چون شمس نور گستر و چون چرخ سر فراز
محمود ، آسمان محامد ، که در کرم
محض حقیقتست و جزو صورت مجاز
از روی او مواکب نصرة در ابتهاج
وز رأی او مناکب دولت در اهتزاز
ایام را هدایت او بوده راهبر
اسلام را عنایت او گشته کار ساز
یک ضربت از حسامش و یک لشکر از عدو
یک تاختن ز بیژن و یک بیشه از گراز
ای خسروی ، که نیست در آفاق مثل تو
گردی عدو گداز و جوادی ولی نواز
اندر حریم عدل تو آهو قرین شیر
وندر جوار امن تو تیهو قرین باز
از ورطهٔ خلاف تو گیتی بر اجتناب
وز حملهٔ نهیب تو گردون در احتزاز
شاها، درین میانه گهی چند بوده ام
جفت بلا و رنج و قرین عنا و آز
بی حیله مانده در کف ایام حیله گر
چون مهره گشته در کف گردون مهره باز
کوتاه کرد بر تو ناگه زدامنم
دستی ، که بود چادثهٔ چرخ را دراز
تا عهدها نباشد بی نذر و بی یمین
تا عقدها نباشد بی مهر و بی جهاز
جز رأی نشر سروری و صفدری مپوی
جز سوی کسب محمدت و مفخرت متاز